من در زندگى ملالآور خود، روزى از عطرهاى تراویده از دنیایى كه آن قدر دلاویزبود مست شدم. اینها منادیان زحمت افزاى عشق بودند. ناگهان خود عشق آمده بود، با...
آقا میرآقا كه آمد دختر رعیتی را با خودش آورده بود و میگفت باید به نكاحش دربیاید و دختر شیون و زاری میكرد. آقا میرآقا مست و لایعقل به دورش میچرخید و...
دیروز صدای زن جوان خود، کارولینا کارلونا را با جفت گوشهایش شنیده بود که با لحنی به مراتب مهربانتر و خودمانیتر از معمول، با پسر عموی تازهواردش گرم گفتوگو بود. او شوهر خود را...
چشمهاش انگار تو دوتا چاله نشسته بود. موهاش مثل برف، از زیر چارقدش بیرون زده بود. یک شاخه بزرگ سر درخت را نشان داد: اون یه شاخه رو نریز. بزار واسم بمونه. به حاج عباس بگو...
پیرمرد به تلخی گفت: "بله من یک دزدم. اما فقط یک بار در زندگیام دزدی کردم. و آن عجیب ترین سرقتی بود که تا به حال روی داده. ماجرا مربوط میشود به یک کیف جیبی پر از پول...