بعد از این كه مدتها دنبال دختری باوقار و باشخصیت گشتیم كه هم خانواده اصیل مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمهام دختری را به ما معرفی كرد.وقتی پرسیدم از كجا میداند این دختر همان كسی است كه من میخواهم، گفت:راستش توی تاكسی دیدمش.از قیافهاش خوشم آمد.دیدم همانی است كه تو میخواهی.وقتی پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش كردم.دم در خانهاش به طور اتفاقی بابایش را دیدم كه داشت با یكی از همسایه حرف میزد.به ظاهرش میخورد كه آدم خوبی باشد.خلاصه قیافه دختره كه حسابی به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور میكنم.
ما وقتی حرفهای محكم و مستدل عمه مان را شنیدیم.گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟از پا افتادیم، همین را دنبال میكنیم.ان شاء الله خوب است.این طوری شد كه رفتیم به خواستگاری آن دختر.
پدر دختر پرسید: آقازاده چه كاره اند؟
-دانشجو هستند.
-میدانم دانشجو هستند.شغلشان چیست؟
-ما هم شغلشان را عرض كردیم.
-یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم میگیرند.
-نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس میخوانند.
-پس بیكار هستند.
-اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسی است.قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون این كه بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت: ما دختر به شغل نسیه نمیدهیم.بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی كرد.
عمه خانم كه میخواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانواده دختر صحبت كرد تا بالاخره راضی شدند.فعلاً به شغل دانشجویی ما اكتفا كنند، به شرط آن كه تعهد كتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سركار، این طوری شد كه ما دوباره رفتیم خواستگاری.
پدر دختر گفت:و اما . . . مهریه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . .
تا اسمه هزار تا سكه طلا آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه حرفش را بزند بلند شد كه برود؛اما فك و فامیل جلویش را گرفتند كه: بابا هزار تا سكه كه چیزی نیست؛ مهریه را كی داده كی گرفته... بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:میل خودتان است.اگر نمیخواهید، میتوانید بروید سراغ یك خانواده دیگر.
بابام گفت:نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.
-اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟
بابام كه دیگر حسابی كفری شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرمایید.
پدر دختر گفت:بله، هزار تا سكه ی طلا، دو دانگ خانه...
بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بیرون؛ ولی باز هم بستگان راضیش كردند كه ای بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد كه فرقی نمیكند.هر دو میخواهند با هم زندگی كنند دیگر.
و باز بابام با اوقات تلخی نشست.پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید كمربندتان را سفت كنید؟بابام گفت: نخیر! دفعه قبل شلوارم را خیلی بالا كشیده بودم داشتم میزانش میكردم!
پدر دختر گفت:بله، داشتم میگفتم دو دانگ خانه و یك حج.مبارك است ان شاء الله
بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چی چی را مبارك است؟مگر در دنیا فقط همین یك دختر است و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم،كفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز كردند و ما هم وسط كوچه كفش هایمان را جفت كردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانهمان.
مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی كرد كه فعلاً اسمیاز حج نیاورد تا معامله جوش بخورد.بعداً یك فكری بكنند.
پدر دختر گفت:و اما شیربها، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد...
بعد زیر چشمینگاه كرد تا ببیند بابام باز هم بلند میشود یا نه.وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد:به اضافه وسایل چوبی منزل.
بابام حرف او را قطع كرد.منظورتان از وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخی گفت:نخیر، كمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است.
بابام گفت:ولی آقاجان، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد.ناهارش را هم روی زمین میخورد.اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.
پدر دختر گفت:ولی این ها باید باشد،اگر نباشد، كلاس ما زیر سؤال میرود.
و بعد از كمیگفتمان و فحشمان، كفشهای ما رفت وسط كوچه.
دوباره عمه خانم دست به كار شد.انگار نذر كرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بكشند؛و ما دوباره به خانه آن دختر رفتیم.
بابام تصمیم گرفته بود مسأله جهیزیه را پیش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشهای از كلاس گذاشتنهای بابای آن دختر را جواب گفته باشد.این بود كه تا صحبتها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهیزیه... !
پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت:البته باید عرض كنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست.
بابام گفت:اتفاقاً در طایفه ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما كه نمیخواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما شیربها میخواهید؟
- شیربها كه ربطی به جهیزیه ندارد.شیربها پول شیری است كه خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شیره جانش را به كام دختری ریخته كه میخواهد تا آخر عمر در خانه پسر شما بماند.بابام گفت:خب میخواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟اگر با ما بود میگفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید.مگر خانمتان شیر نارگیل و شیركاكائو به دخترتان داده كه پولش دو میلیون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما كُلفت هم میخواهد.
بابام گفت:چه بهتر.یك كُلفت هم با او بفرستید بیاید خانه پسرم.
- نه خیر كلفت را باید داماد بگیرد.دختر من كه نمیتواند آن جا حمالی كند.
- حالا كی گفته دخترتان میخواهد حمالی كند؟
مگر میخواهید دخترتان را بفرستید كارخانه گچ و سیمان؟كفشهای ما طبق معمول وسط كوچه!!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسی باید آبرومند باشد.اولاً، رسم ما این است كه سه شب عروسی بگیریم. ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید، در یك باشگاه مجهز و عالی.
بابا گفت:مگر دارید به پسر خشایار شاه زن میدهید؟اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل كنیم؟
كفشها طبق معمول وسط كوچه!!!
دیگر از بس كفش هایمان را پرت كرده بودند وسط كوچه، اگر یك روز هم این كار را نمیكردند، خودمان كفش هایمان را میبردیم وسط كوچه میپوشیدیم.
بابای دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یك خانه دربست چهارصد متری در بالای شهر میگیرد.
بابام گفت:خانه برای چی؟زیر زمین خانه خودم هست.تعمیرش میكنم.یك اتاق و یك آشپزخانه هم در آن میسازم، میشود یك واحد كامل.
پدر دختر گفت:نه ما آبرو داریم، نمیشود، یك دفعه عمه خانم جوش كرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس كنید دیگر، این كارها چیست؟مگر توی دنیا همین یك دختر است كه این قدر حلوا حلوایش میكنید؟از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم.اصلاً ما زن نخواستیم مگر یك دانشجو میتواند معجزه كند كه این همه خرج برایش میتراشید؟
این دفعه قبل از این كه كفشهایمان برود وسط كوچه، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون.
و این طوری شد كه ما دیگر عطای آن دختر را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم كه رفتیم.
یك سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاك آن را فراموش كرده بودم و اصلاً به فكرش نبودم.یك روز صبح، وقتی در را باز كردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردی خورد كه پشت در ایستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همین كه مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت.با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند.كمیكه دقت كردم، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندی زدم و گفتم:بفرمایید تو.
پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتیم.فقط میخواستم بگویم كه چیز، چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ما منتظرتان بودیم.
من كه خیلی تعجب كرده بودم، گفتم:ولی ما كه همان پارسال حرفهایمان را زدیم.خودتان هم كه دیدید وضعیت ما طوری بود كه نمیخواستیم آن همه بریز و بپاش كنیم.
پدر دختر لبخندی زد و گفت: ای آقا. . .كدام بریز و بپاش؟. . . یك حرفی بود زده شد، رفت پی كارش.توی تمام خواستگاریها از این چیزها هست.حالا ان شاء الله كی خدمت برسیم،داماد گُلم؟
من كه از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت میكشید،گفتم:آخه. . . چیز. . . راستش شغل من. . .
-ای بابا. . . شغل به چه درد میخورد.دانشجویی خودش بهترین شغل است.من همه جا گفته ام دامادم یك مهندس تمام عیار است.
-آخه هزار تا سكه هم. . .
-ای بابا. . . شما چرا شوخی های آدم را جدی میگیرید.من منظورم هزار تا سكه بیست و پنج تومانی بود.
ولی دو دانگ خانه. . .
پدر عروس:بابا جان من منظورم این بود كه دو دانگ خانه به اسمتان كنم.
-سفر حج هم. . .
-راستی خوب شد یادم انداختید.اگر میخواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم.
-دو میلیون تومان شیربها هم كه. . .
-چی؟من گفتم دو میلیون تومان؟من غلط كردم.من گفتم دو میلیون تومان به شما كمك كنم.
-خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم. . .
-ای بابا. . . خانم من كلاً به دخترم چهار، پنج قوطی شیر خشك داده كه آن هم پولش چیزی نمیشود.مهمان ما باشید
-در مورد جهیزیه گفتید. . .
-گفتم كه. . . اتاق دخترم را پر از جهیزیه كرده ام.بیایید ببینید.اگر كم بود، بگویید باز هم بخرم.
-اما قضیه آن كلفت. . .
-آی قربون دهنت. . . دختر من كلفت شماست.خودم هم كه نوكر شما هستم، داماد عزیزم!. . . خوش تیپ من!. . . جیگر!. . . باحال!. . .
وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمیخواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم.با خجالت گفتم: راستش شرایط شما خیلی خوب است.من هم خیلی دوست دارم با خانواده شما وصلت كنم.اما. . .
پدر دختر با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و گفت:دیگر اما ندارد. . . مبارك است ان شاء الله.
گفتم:اما حقیقت را بخواهید فكر نكنم خانمم اجازه بدهد.
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یك متر واماند.پدر دختر گفت: یعنی تو. . . در همین موقع خانمم از پلههای زیرزمین بالا آمد.مرا كه دید لبخندی زد و گفت: وقتی كه از دانشگاه برگشتی، سر راهت نیم كیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم.
با لبخند گفتم:چشم، حتماً چیز دیگری نمیخواهی؟
-نه، فقط مواظب باش.
-تو هم همین طور.
خانمم رفت پایین، رو كردم به پدر و مادر دختر كه هنوز دهانشان باز بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشید من كلاس دارم؛ دیرم میشود خداحافظ.
ما وقتی حرفهای محكم و مستدل عمه مان را شنیدیم.گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟از پا افتادیم، همین را دنبال میكنیم.ان شاء الله خوب است.این طوری شد كه رفتیم به خواستگاری آن دختر.
پدر دختر پرسید: آقازاده چه كاره اند؟
-دانشجو هستند.
-میدانم دانشجو هستند.شغلشان چیست؟
-ما هم شغلشان را عرض كردیم.
-یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم میگیرند.
-نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس میخوانند.
-پس بیكار هستند.
-اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسی است.قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون این كه بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت: ما دختر به شغل نسیه نمیدهیم.بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی كرد.
عمه خانم كه میخواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانواده دختر صحبت كرد تا بالاخره راضی شدند.فعلاً به شغل دانشجویی ما اكتفا كنند، به شرط آن كه تعهد كتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سركار، این طوری شد كه ما دوباره رفتیم خواستگاری.
پدر دختر گفت:و اما . . . مهریه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . .
تا اسمه هزار تا سكه طلا آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه حرفش را بزند بلند شد كه برود؛اما فك و فامیل جلویش را گرفتند كه: بابا هزار تا سكه كه چیزی نیست؛ مهریه را كی داده كی گرفته... بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:میل خودتان است.اگر نمیخواهید، میتوانید بروید سراغ یك خانواده دیگر.
بابام گفت:نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.
-اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟
بابام كه دیگر حسابی كفری شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرمایید.
پدر دختر گفت:بله، هزار تا سكه ی طلا، دو دانگ خانه...
بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بیرون؛ ولی باز هم بستگان راضیش كردند كه ای بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد كه فرقی نمیكند.هر دو میخواهند با هم زندگی كنند دیگر.
و باز بابام با اوقات تلخی نشست.پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید كمربندتان را سفت كنید؟بابام گفت: نخیر! دفعه قبل شلوارم را خیلی بالا كشیده بودم داشتم میزانش میكردم!
پدر دختر گفت:بله، داشتم میگفتم دو دانگ خانه و یك حج.مبارك است ان شاء الله
بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چی چی را مبارك است؟مگر در دنیا فقط همین یك دختر است و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم،كفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز كردند و ما هم وسط كوچه كفش هایمان را جفت كردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانهمان.
مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی كرد كه فعلاً اسمیاز حج نیاورد تا معامله جوش بخورد.بعداً یك فكری بكنند.
پدر دختر گفت:و اما شیربها، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد...
بعد زیر چشمینگاه كرد تا ببیند بابام باز هم بلند میشود یا نه.وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد:به اضافه وسایل چوبی منزل.
بابام حرف او را قطع كرد.منظورتان از وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخی گفت:نخیر، كمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است.
بابام گفت:ولی آقاجان، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد.ناهارش را هم روی زمین میخورد.اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.
پدر دختر گفت:ولی این ها باید باشد،اگر نباشد، كلاس ما زیر سؤال میرود.
و بعد از كمیگفتمان و فحشمان، كفشهای ما رفت وسط كوچه.
دوباره عمه خانم دست به كار شد.انگار نذر كرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بكشند؛و ما دوباره به خانه آن دختر رفتیم.
بابام تصمیم گرفته بود مسأله جهیزیه را پیش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشهای از كلاس گذاشتنهای بابای آن دختر را جواب گفته باشد.این بود كه تا صحبتها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهیزیه... !
پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت:البته باید عرض كنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست.
بابام گفت:اتفاقاً در طایفه ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما كه نمیخواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما شیربها میخواهید؟
- شیربها كه ربطی به جهیزیه ندارد.شیربها پول شیری است كه خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شیره جانش را به كام دختری ریخته كه میخواهد تا آخر عمر در خانه پسر شما بماند.بابام گفت:خب میخواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟اگر با ما بود میگفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید.مگر خانمتان شیر نارگیل و شیركاكائو به دخترتان داده كه پولش دو میلیون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما كُلفت هم میخواهد.
بابام گفت:چه بهتر.یك كُلفت هم با او بفرستید بیاید خانه پسرم.
- نه خیر كلفت را باید داماد بگیرد.دختر من كه نمیتواند آن جا حمالی كند.
- حالا كی گفته دخترتان میخواهد حمالی كند؟
مگر میخواهید دخترتان را بفرستید كارخانه گچ و سیمان؟كفشهای ما طبق معمول وسط كوچه!!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسی باید آبرومند باشد.اولاً، رسم ما این است كه سه شب عروسی بگیریم. ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید، در یك باشگاه مجهز و عالی.
بابا گفت:مگر دارید به پسر خشایار شاه زن میدهید؟اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل كنیم؟
كفشها طبق معمول وسط كوچه!!!
دیگر از بس كفش هایمان را پرت كرده بودند وسط كوچه، اگر یك روز هم این كار را نمیكردند، خودمان كفش هایمان را میبردیم وسط كوچه میپوشیدیم.
بابای دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یك خانه دربست چهارصد متری در بالای شهر میگیرد.
بابام گفت:خانه برای چی؟زیر زمین خانه خودم هست.تعمیرش میكنم.یك اتاق و یك آشپزخانه هم در آن میسازم، میشود یك واحد كامل.
پدر دختر گفت:نه ما آبرو داریم، نمیشود، یك دفعه عمه خانم جوش كرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس كنید دیگر، این كارها چیست؟مگر توی دنیا همین یك دختر است كه این قدر حلوا حلوایش میكنید؟از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم.اصلاً ما زن نخواستیم مگر یك دانشجو میتواند معجزه كند كه این همه خرج برایش میتراشید؟
این دفعه قبل از این كه كفشهایمان برود وسط كوچه، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون.
و این طوری شد كه ما دیگر عطای آن دختر را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم كه رفتیم.
یك سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاك آن را فراموش كرده بودم و اصلاً به فكرش نبودم.یك روز صبح، وقتی در را باز كردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردی خورد كه پشت در ایستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همین كه مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت.با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند.كمیكه دقت كردم، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندی زدم و گفتم:بفرمایید تو.
پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتیم.فقط میخواستم بگویم كه چیز، چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ما منتظرتان بودیم.
من كه خیلی تعجب كرده بودم، گفتم:ولی ما كه همان پارسال حرفهایمان را زدیم.خودتان هم كه دیدید وضعیت ما طوری بود كه نمیخواستیم آن همه بریز و بپاش كنیم.
پدر دختر لبخندی زد و گفت: ای آقا. . .كدام بریز و بپاش؟. . . یك حرفی بود زده شد، رفت پی كارش.توی تمام خواستگاریها از این چیزها هست.حالا ان شاء الله كی خدمت برسیم،داماد گُلم؟
من كه از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت میكشید،گفتم:آخه. . . چیز. . . راستش شغل من. . .
-ای بابا. . . شغل به چه درد میخورد.دانشجویی خودش بهترین شغل است.من همه جا گفته ام دامادم یك مهندس تمام عیار است.
-آخه هزار تا سكه هم. . .
-ای بابا. . . شما چرا شوخی های آدم را جدی میگیرید.من منظورم هزار تا سكه بیست و پنج تومانی بود.
ولی دو دانگ خانه. . .
پدر عروس:بابا جان من منظورم این بود كه دو دانگ خانه به اسمتان كنم.
-سفر حج هم. . .
-راستی خوب شد یادم انداختید.اگر میخواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم.
-دو میلیون تومان شیربها هم كه. . .
-چی؟من گفتم دو میلیون تومان؟من غلط كردم.من گفتم دو میلیون تومان به شما كمك كنم.
-خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم. . .
-ای بابا. . . خانم من كلاً به دخترم چهار، پنج قوطی شیر خشك داده كه آن هم پولش چیزی نمیشود.مهمان ما باشید
-در مورد جهیزیه گفتید. . .
-گفتم كه. . . اتاق دخترم را پر از جهیزیه كرده ام.بیایید ببینید.اگر كم بود، بگویید باز هم بخرم.
-اما قضیه آن كلفت. . .
-آی قربون دهنت. . . دختر من كلفت شماست.خودم هم كه نوكر شما هستم، داماد عزیزم!. . . خوش تیپ من!. . . جیگر!. . . باحال!. . .
وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمیخواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم.با خجالت گفتم: راستش شرایط شما خیلی خوب است.من هم خیلی دوست دارم با خانواده شما وصلت كنم.اما. . .
پدر دختر با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و گفت:دیگر اما ندارد. . . مبارك است ان شاء الله.
گفتم:اما حقیقت را بخواهید فكر نكنم خانمم اجازه بدهد.
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یك متر واماند.پدر دختر گفت: یعنی تو. . . در همین موقع خانمم از پلههای زیرزمین بالا آمد.مرا كه دید لبخندی زد و گفت: وقتی كه از دانشگاه برگشتی، سر راهت نیم كیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم.
با لبخند گفتم:چشم، حتماً چیز دیگری نمیخواهی؟
-نه، فقط مواظب باش.
-تو هم همین طور.
خانمم رفت پایین، رو كردم به پدر و مادر دختر كه هنوز دهانشان باز بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشید من كلاس دارم؛ دیرم میشود خداحافظ.
گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ
www.seemorgh.com/entertainment
منبع: ارسالی خوانندگان